پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 30 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

بیست ماهگی

   پرنیای نازنینم اینک امده ام تا خاطراتت را ماندگار کنم .از تو مینویسم ای زیبا نگارم تا بدانی که ثانیه های عمرم را به وجود نازنینت هدیه کرده ام..... روزهای شیرین پس از دیگری با تمام خاطرات روزهای با تو بودن همچون برق وباد می گذره و خدا رو از وجود تو در زنگیمون که موجبات خوشحالی و سرزندگی ما رو فراهم کرده شاکرم ...       سلام خوشکل طلای مامان. نمی دونم از چی برات بنویسم؟؟؟از شیطونیهای بامزه ات؟!از چرب زبونیهای بانمکت؟؟یا از دم به دقیقه رقصیدنات ؟!یا شاید هم از  اَپر اَپر گفتن و ( نماز )خوندنت؟!!     دخمل پروفسور من پرنیا جووووووووووووو...
22 اسفند 1392

19 ماهگی گیسو طلا

پرنیا جونم , خیلی وقته نتونستم برات بنویسم عزیزم ...   تو این ماه از زندگیت که مصادف بود با حضور پررنگ مهمون های عزیزمون که مدتها منتظر اومدنشون بودیم و برای دیدنشون لحظه شماری می کردیم .آره !!!!!خانواده پدری و مادری به مدت چند روز کوتاه مامان جونت وبابا بزرگی و عموها وعمه جونت اومدن پیشمون و حسابی ما رو خوشحال کردن، تو هم واسه ی خودت حسابی خوشحالی  می کردی .از بین اینا با عمه جونت زودتر اونس گرفتی و یکسره غرقه بوسش می کردی و نوازشش ....نمیدونم این مهربونیت به کی رفته.......  واسه شون شعر می خوندی و مشغول بازی های مختلف .....بعد رفتن اونا به فاصله ی کوتاهی مامان جون و خاله زینبی وبابا بزرگی اومدن و یدو...
5 اسفند 1392

واکسن 18 ماهگی ناز گلم

و اما واکسن 18 ماهگیت رو که چند وقت, از زدنش وحشت داشتم رو به خیری زدیم و شما یه کوچولو تب کردی و با دادن شربت استامینوفن تبت قطع شد...فقط چند ساعت بعد از واکسن پات درد می کرد و یا تو بغل بابایی بودی و یا  یک جانشسته ....نمی تونستی راه بری ...کم کم که راه افتادی تا روز بعدش لنگ لنگان  قدم بر میداشتی .الهی فدات بشم ...با این که قبلن هم واکسن زده بودی ولی واسه ی این واکسنت تا لحظه یی که آقای مهربون داشت واست میزد من کلی غصه داشتم آخه الان  هوشیارتر شدی و درد رو  کاملا" احساس می کنی..واما از همون زمان کوشولو کوشولو بودنت , ماشالله دختر صبوری هستی و اذیت نکردی..   همچنان عاشق تلوزیون ه...
1 اسفند 1392
1